خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
از خوف خدا
شروع کردم به گشتن بین مجروحان و احوال پرسی و دید و بازدید! در یکی از سنگرهای مهمات عراقی ها، در داخل دیواره ی کانال، پاهای یکی از غواصّ هایمان را دیدم که از سنگر مهمات بیرون بود و بدنش داخل سنگر افتاده بود؛
خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
پهلوی شکستهشهید ذبیح الله یوسفیان
شروع کردم به گشتن بین مجروحان و احوال پرسی و دید و بازدید! در یکی از سنگرهای مهمات عراقی ها، در داخل دیواره ی کانال، پاهای یکی از غواصّ هایمان را دیدم که از سنگر مهمات بیرون بود و بدنش داخل سنگر افتاده بود؛ ذبیح الله یوسفیان بود. یکی از بچه های خیلی با حال گردان که نماز خواندن هایش هنوز برایم خاطره است؛ مخصوصاً قنوتش با آن دست های مقابل صورت و گردن کج و صورت خیس از اشکش.
آمدم بیرون بیاورمش، ناله ای کرد و چشمانش نیمه باز شد. با صدایی ضعیف گفت: «نجوی! بند حمایلم را باز کن.»
تمام بدنش سالم بود؛ سر، دست، پا و سینه اش. نشانه ای از جراحت در بدنش ندیدم. فکر کردم شاید او را موج گرفته است. شروع کردم به بازکردن بند حمایلش. تا بند حمایل را بازکردم، خون فراوانی از پهلویش روی زمین ریخت. یک شکاف بزرگ در پهلو داشت. یاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) افتادم. از حال رفت. خواستم به هوشش بیاورم؛ اما هر چه صدایش زدم، جوابی نداد. نبضش را گرفتم. رفته بود؛ با پهلویی شکسته. مهمانی عزیز برای مادرش فاطمه.(1)
بدیهی ترین کار
شهید عالی زنده بودیشهید گرانقدر «عالی زنده بودی» از رزمندگان بزرگواری بود که سحرگاهان با صدای رسای خود، فضای روحانی در سنگرها ایجاد می کرد. بدون ذره ای ترس از دشمن، ادای دین می کرد. با طنین افکن شدن بانگ اذان، هر کسی بلند می شد و به گفتگو با پروردگار خود می پرداخت. ما با شوخی خطاب به او می گفتیم: عالی! نمی شود که یک شب اذان نگویی و خواب بروی و بگذاری ما بخوابیم؟
و او می گفت: «دست خودم نیست. اگر خواب باشم، سر وقت اذان بلند می شوم و اذن می گویم و این بدیهی ترین کاری است که من باید انجام بدهم.»
بچه ها اعتراض کنان به او می گفتند: «عالی! شش ماه این جا بودید. حالا هم که تسویه حساب کرده اید. امشب اگر می خواهید پیش ما بمانید، از سنگر خارج نشوید و خط نروید.»
اما او گفت: «تا لحظه ی آخری که در جبهه هستم، کار می کنم.»
خلاصه همه را راضی کرد و با برادران حرکت کرد و در همان شب بود که در اثر یک گلوله ی خمپاره به دیدار دوست شتافت. همان روز آخر هم دست از تلاش و جنگیدن نکشید.(2)
اولین کار
شهید غلامرضا یزدانیمن از سال 48، یعنی دوران کودکی؛ با ایشان دوست بودم. با هم به مدرسه می رفتیم. نصف روز بی کاری مان را هم در یک مغازه کار می کردیم. اما در دوره ی دبیرستان، چون رشته های مختلفی را انتخاب کرده بودیم کم تر با هم در ارتباط بودیم. بعد از مدت ها مجدداً در زمان دفاع مقدس در منطقه ی گیلان غرب که امدادگر بودم، ایشان را دیدم. خیلی خوشحال شدم که بعد از مدت ها دوست دوران کودکی ام را می بینم.
ایشان از همان کودکی در انجام فرایض دینی تقید خاصی داشتند. مسجدی بود در مسیر مدرسه و منزلشان که بیش تر وقت ها برای نماز جماعت به آن جا می رفت. این خصوصیت همواره در ایشان وجود داشت، به طوری که دیگران را نیز به نماز اول وقت و جماعت سفارش می کردند.
صدای رسا و خوبی هم داشتند. قرآن را با صوت می خواندند و خیلی تأکید داشتندکه نماز صبح و مغرب و عشا را هم با صوت بخوانند.
سال 1362 بود که به اتفاق خانواده آمدند. منزل ما خواستگاری. همه چیز به سادگی بسیجی ها انجام شد. یک جشن مختصر و بعدش هم یک عروسی ساده. خیلی نگران بودیم. ایشان همیشه جبهه و داخل مناطق اصلی عملیاتی بودن. بعد همسرش هم دنبالش رفت.
شهید معمولاً در یکی از شهرهای نزدیک به مناطق عملیاتی خانواده را مستقر می کرد و خودش می رفت خط مقدم. دیگر همه ی ما با این وضعیت خو گرفته بودیم. بچه ها را سپرده بودیم دست خدا.
هر بار که می دیدمش، وقتی صداقت و صفا را توی وجودش می دیدم، علاقه ام به ایشان بیش تر می شد. مثل بچه های خودم، از ته دل دوستش داشتم. هر دفعه بیش تر از دفعات قبل به دیانتش پی می بردم. حالا دیگر به خاطر داشتن چنین دامادی خیلی خوشحال بودم.
نماز جماعت و جمعه ی ایشان ممکن نبود ترک بشود. یادم هست چند بار با هم برای انجام اموری، بیرون می رفتیم، به محض شنیدن اذان، به اولین مسجد که می رسید می گفت: «برویم نماز جماعت، بعد به کارهایمان می رسیم.»
نماز، اولین کاری بود که انجام می داد.(3)
فیض الهی
شهید موسی نامجویشهید نامجوی به نماز جمعه خیلی اهمیت می داد. با ماشین فولکس قدیمی خود جهت نماز جمعه به دانشگاه تهران می آمد و دست پسرش را می گرفت و با لباس نظامی در نماز جمعه شرکت می کرد و می خواست با این امر، قداست و حرمت این لباس را در جامعه نشان دهد.
یکی از ویژگی های این شهید بزرگوار این بودکه بسیار وقت شناس بود. دقیقاً سر وقت به کلاس می آمد و به موقع کلاس درس را ترک می کرد. شاگردان، این استاد را از صمیم قلب دوست داشتند. یعنی نحوه ی ارائه ی درس ایشان به گونه ای بود که شاگردان با میل و رغبت پای درس این استاد می نشستند. بسیار پرکار بود. اخلاق و رفتارش جاذب بود و هر کس با او تماس داشت، خود به خود به او علاقه مند می شد.
از دیگر ویژگی های شهید نامجوی، بُعد عقیدتی ایشان بود. زمانی که افسر نگهبان دانشکده ی افسری بود، با همان حالت تپانچه به کمر بسته، به وضوخانه می آمد و وضو می ساخت و جهت اقامه ی نماز به نمازخانه ای که در یکی از ساختمان های دانشکده (ساختمان شماره 4) که به عنوان مسجد انتخاب شده بود می رفت و فانوسقه و سلاح کمری را باز کرده و در کنارش می گذاشت و با یک حالت روحانی بسیار خوبی نماز می خواند. در حالی که می توانست مثل سایرین در همان محلی که استراحت می کرد و یا در پاسدارخانه نماز خود را به جای آورد.
بعد از گرفتن درجه، با آن که عضو تیم ملی بودم و یک ورزشکار ملی پوش، که باید در مرکز یا یکی از مراکز استان ها خدمت بکند تا به تمریناتش برسد، مرا به کازرون تبعید کردند. ناچار تن به قضا داده و عزم رفتن کردم، منتها طبق وظیفه، قبل از سفر به کازون خدمت استاد نامجوی رسیدم. اولین سفارشی که ایشان کردند این بود که نماز را به موقع و در صورت امکان به جماعت بگذارم و بعد توصیه هایی فرمودند و قرار شد هر از چند گاه به تهران آمده و از ایشان کسب فیض نمایم.
در کازرون بهترین موقعی که برای انجام نماز جماعت داشتم، صبح ها بود؛ لذا هر روز صبح به مسجد محل رفته و در نماز جماعت شرکت می کردم.
در همان زمان او نماز شب می خواند و مرا نیز وادار به خواندن نماز شب می کرد. او از اول با من قرار گذاشته بود و رضایت مرا جلب کرده بود که شب ها با هم نماز شب بخوانیم. و لذا شب ها مرا برای نماز شب بیدار می کرد. ولی از آن جا که من در طول روز فعالیت می کردم و مقداری هم خوابم سنگین بود، به سختی بیدار می شدم. او گاهی برای بیدار کردن من به صورتم آب می ریخت و مرا به این فیض الهی می کشاند.(4)
چلّه نشینی
شهید حسن کاسبانحسن اطلاع داد برای عملیات مهمی، نیاز به نیروهای جبهه رفته دارند. همان گروه پانزده نفری؛ با هم حرکت کردیم. ما را مستقیماً به منطقه ی بستان بردند. در یک مکان پدافندی مستقر شدیم. موقعیت را شرح دادند. گفتند: «این منطقه مثل منطقه ی اُحد می ماند! امکان حمله ی دشمن از پشت سر وجود دارد. شما باید همین جا بمانید و از جا حرکت نکنید.»
جاده ای بود که به پشت هور وصل می شد و احتمال داشت دشمن از این جاده استفاده کند. حدود چهل روز آن جا ماندیم.
هنوز یکی - دو روز نگذشته بود که حسن تمام وقت خالی بچه ها را پر کرد. دعا، نماز، مباحثات دینی و نماز جماعت.
این مدت برای ما مثل یک چلّه نشینی بود. شب و روزمان به نماز و دعا و انجام وظیفه می گذشت. آن هم انجام وظیفه در موقعیت اُحد. همیشه حسرت آن روزها را می خورم.
به دو قلو معروف شده بودیم. در آن زمان، همه ی نمازهای ظهر و عصرمان را در مسجد جامع گرمسار به جماعت می خواندیم.
قبل از این که صدای اذان بلند شود، گویی مؤذّنی در درون او اذان می گفت و او را به نماز دعوت می کرد.
شاید یک بار هم اتفاق نیفتاد که من بتوانم به او بگویم وقت نمازه.!
با اشاره ای او سوار موتور می شدیم و خودمان را به مسجد می رساندیم. آن قدر از جهت فکری به هم نزدیک بودیم که به ما دو قلو می گفتند.(5)
نشانه ها
شهید باقر سلیمانیقبل از عملیات والفجر هشت، هر شب به سراغش می رفتم. هر وقت که می رفتم، مشغول دعا و ذکر بود. نماز می خواند و عبادت می کرد. و این فراتر ازمعمول باقر بود. اهل تهجد و تقوا بود. ذکر و دعا داشت اما این بار فرق می کرد. انگار که خبرهایی باشد. به طرز محسوسی متفاوت بود. لمعاتی از نور در چهره اش می دوید شاید نشانه های شهادت...
برادرم باقر! منزل نو مبارک باشد؛ زندگی نو. اما ما با فراق جانسوزت چه کنیم؟(6)
ایستادن در برابر خداوند
شهید حاج اصغر جوانیدر نیمه شب، آه و سوز جان گدازی مرا از خواب بیدار کرد. دیدم حاجی با آن چنان سوزی نماز می خواند که انسان به لرزه در می آید. او همیشه با وضو بود و تأکید به نماز شب می کرد. هنگام نماز و عبادت و ایستادن در برابر خداوند متعال، اصلاً در این عالم نبود. از منظر اخلاق بسیار والا بود و ایمانی بسیار قوی داشت. عاشق شهادت بود. به گونه ای که حتی قبل از ازدواج، در زمان خواستگاری در مورد شهادتش با من صحبت می کرد. در سلام کردن هیچ کس نمی توانست از او سبقت بگیرد. همیشه او اول سلام می کرد.
هرگنج سعادتی را که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود.(7)
از خوف خدا
شهید رسولی هلالیپاس بخش بیدارم کرد و گفت: «نوبت نگهبانی توست بلند شو!»
پوتین ها را پوشیدم. اسلحه را برداشتم و به راه افتادم. بیرون ساختمان سکوت بود و سکوت. ناگهان صدایی شنیدم. خوب گوش هایم را تیز کردم. اشتباه نمی کردم. صدای گفت و گویی از پشت بام می آمد. آرام آرام خودم را به آن جا رساندم. برای هر گونه عکس العملی آماده بودم. خدای من ! آقا رسول بود که سر به مهر داشت و در سجده ی خویش از خوف خدا ضجّه می زد.(8)
درون کمد
شهید محمد رضا افیونیدر گرماگرم حماسه آفرینی رزمندگان اسلام و در هوای سرد کردستان، در جمع چند نفری رزمندگان حال و هوای خوشی حاکم بود. عشق به خدا درون همه موج می زد. اما این اشتیاق و محبت را هر کسی سعی داشت مخفی نماید.
آن شب بعضی وضو گرفته به آرامی در گوشه ای از اتاق مشغول نماز شب شده بودند. برادر محمد نتوانسته بود جای مناسبی برای نماز شب پیدا کند. بالاجبار درون کمدی رفته و مشغول راز و نیاز شده بود. ناگهان بدن او با کمد برخورد می کند. سرو صدای ناشی از ریختن وسایل کمد موجب بیداری و خنده ی بچه ها شد.
از آن پس لو رفتن عبادت شبانه ی او مزاحی شده بود. خودش هم برای ایجاد نشاط می گفت: «از این که دیگران فهمیدند من هم نماز شب می خوانم، خوشحال شدم.(9)
چاشنی دعا
شهید کاوهآب نبود تیمم کرد. دو رکعت نماز خواند. بعد عملیات را شروع کردیم.
همیشه این طور بود. عملیات محدود بود یا بزرگ، قبلش وضو می گرفت. دو رکعت نماز می خواند و بعد هم دعا. گاهی گریه و انابه را هم چاشنی اش می کرد.( 10)
پی نوشت ها :
1- حماسه یاسین، ص 53.
2- رقص در خون، ص 135.
3- پنجره ای رو به بهشت، صص 151 و 149.
4- مدرسه عشق، صص 144و 127و 92و 84- 83.
5- حدیث قرب، صص81 و 62.
6- رود و رگبار و هلهله، ص 64.
7- کجایند مردان مرد، ص 94.
8- کجایند مردان مرد، ص 59.
9- کجایند مردان مرد، ص 40.
10- ساکنان ملک اعظم (1)، ص 22.
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}